اسمایلی برای همسفراناش هیبت غریبی داشت، مرد قدکوتاه چاق و غمگین که ناگهان لبخند میزد و نوشیدنی سفارش میداد. مرد جوان و موروشنی که کنارش بود با دقت از گوشه چشم نگاهاش میکرد. آن جور آدمها را خوب میشناخت، از آن مدیرهای خستهای که مدتی برای استراحت بیرون میزدند. به نظرش نفرتانگیز آمد.