من هم خسته و هم در هیجان بودم. و نمیخواستم دیگر به پیشآمدهای سحرگاه و مرگ فکر بکنم. فقط به کلمات و یا به خلا برمیخوردم و ارتباطی در فکرم پیدا نمیشد. اما همین که میخواستم به چیز دیگری فکر بکنم لولههای تفنگ به طرف من دراز میشد. شاید بیست مرتبه پی در پی مراسم اعدام خودم را برگزار کردم و نیز یک دفعه گمان کردم که به طور قطع این پیشامد انجام گرفته و یک ثانیه خوابم برد. آنها مرا به طرف دیوار میکشاندند؛ من تقلا میکردم و پوزش میخواستم. از خواب پریدم و...