دوازده سال پیش، وسط گنبدهای کاهگلی پشتبام خانه پدری با انیس، دختر همسایه، قول و قراری میگذاریم که بعدها به این راحتی نمیشود فراموشش کرد. سالهاست که از آن شهر، با کوچههای تنگ و باریک و دیوارهای کاهگلیاش زدهام بیرون. چند سالی است در دود و شلوغی شهری که بیشتر شبیه جهنم است، با آلوشا و بچهمان، آرمیتا زندگی میکنیم. شهر بیشکل و قوارهای که در آن گم شدهایم، همه چیز را به نفع خودش مصادره کرده. خیابانهای دراز و آدمهای مضطرب تواناییاش را ندارند که قرار دو جوان عاشقپیشه را در سالها پیش، محو کنند.