این عادت همیشگیام بود، به دوردستها دست مییازیدم و از هر آنچه دم دست بود یا آسان به دست میآمد، میگریختم. سایهها را که همیشه به آدم چسبیده بودند و مثل برادهای سر به زیر و گوش به فرمان، هر جا میرفتی، میآمدند و هر کار میکردی، میکردند، دوست نداشتم. هر چیزی که میرفت و در دلها و جانها نفوذ میکرد و نمیتوانستی بازش گردانی، میستودم، مثل صدای گلابتون. بلند پرواز بودم، از قله آسمان ستاره میچیدم و از دل ریگزار پری میگرفتم. اما کمی که بزرگتر شدم این کویرهای قانع و کمطلب مرا زیادهخواه میخواندند و با حرفهای نیشدارشان مسخرهام میکردند. در این کویر یکنواختگی و سادگی، که جور دیگری یافت نمیشد، جور دیگری خواستن نکوهیده بود و همان جور ماندن پسندیده...