میخواهم بگویم با این کاغذها و حرفها خوب باش، مهربان باش! چه خون دلها که برایشان خورده شده. اما نفسم را در سینه نگه میدارم. میفهمد میخواهم چیزی بگویم. سرش را از روی کاغذها برمیدارد و به من تیرتیر نگاه میکند. از نگاهش میترسم. از او رو میگردانم. دوباره شروع به خواندن میکند. بعضی جملهها را با صدای بلند میخواند. دستش شل میشود و بعد آهسته و زیر لب چیزی میگوید. مثل این که با خودش حرف میزند. اما من همه چیز را میشنوم. میشنوم که میگوید، «چه حرفهای قشنگی برایم نوشتهای، ستاره! من تشنهی خواندن یک کلمه از این حرفها بودم.»