رفتم طرف شلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم. خدا رو شکر آب میآمد. اول دستم را که بعد از جمع کردن مغز پیر مرد مکینه خاکمال کرده بودم شستم. بعد دستم را پر از آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریهاش آرامتر شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد. ولی سریع سرش را برگرداند و گریهاش را از سر گرفت. صورتش را شستم. پستانکی که با نخ به گردنش آویزان بود را در دهانش گذاشتم. جیغ میکشید و سرش را عقب میبرد. وقتی دیدم با هیچ راهی نمیتوانم ساکتش کنم، دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت. بیتابیهای بچه را که میدیدم و به بیکسی و بیپناهیاش فکر میکردم میخواست دلم بترکد. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم توی همان وانت که هنوز مشغول تخلیه جنازههایش بودند، نشستم. چهره زنهای کشته شده جولی نظرم آمد. یعنی کدامیک از آنها مادر این طفل معصوم بودند؟!