زینا (تازهعروس) پرسید: امشب چکار میکنیم؟ گفتم: چطور چکار میکنیم، مقصودت چیست؟ گفت: تو خانه که نمیتوان ماند، آدم دیوانه میشود. گفتم: چرا نمیتوان در خانه ماند؟ گفت: مگر ما زندانی هستیم، تو خانه ماندن که معنی ندارد و مرسوم نیست. گفتم: مثلاً میگویی چکار کنیم؟ گفت: من چه میدانم، تو باید تصمیم بگیری. گفتم: والله من عقلم به جایی نمیرسد. خودت چه فکری میکنی؟ گفت: برویم سینما. گفتم: برویم سینما. رفتیم سینما. همینقدر بگویم که خوش نگذشت و اوقات تلخ به منزل برگشتیم. اوقاتمان (بیادبی میشود)... مرغی بود و با هم حرف نمیزدیم. زینا به حرف آمد و گفت: تقصیر تو بود. بدون آنکه نگاهش بکنم پرسیدم: چرا تقصیر من؟ گفت: چرا مرا به این سینما بردی؟ دیدم سر ستیزه دارد. جواب ندادم. برآشفت که چرا جواب نمیدهی. خلاصه آنکه ناسازگاری شروع شد و دوره قهر و آشتی مانند شب و روز توالی غیرمطبوعی پیدا کرد...