به بهزاد هم نگفتم. خودم را شیفته و واله نشان ندادم، برایش نامه عاشقانه ننوشتم، اما شبها دفترچه خاطراتی را که برایم خریده بود تا هر روز تمرین نوشتن کنم، میگذاشتم زیر بالشم. «مگر نمیخواهی خبرنگار بشوی؟ باید دستت روان بشود. ورز بیاید.» خندیدم. «ورز بیاید؟ یعنی چه؟» «دوباره بخند!» «برای چی؟» «بخند!» ادای خندیدن در آوردم. «چشمات هم میخندد.»