پدرم کلک زده بود. اسمم را روژییار گذاشته بود تا عذاب وجدان نداشته باشد. آخر پدرم از آنهایی بود که خیال میکنند فقط عشقی حقیقی است که ماندگار باشد؛ آنهایی که زمان براشان مثل پول مهم است. حتی مهمتر از پول. حسابش را هر روز نگه میدارند؛ مثل پول شمردن از شمردن زمان لذت میبرند. پدر خیال میکرد اگر روژییار را فراموش کند گناه بزرگی کرده است. نمیدانستم از چه میترسد. شاید از این میترسید که بخت یا فرصت تجربه عشقی همانقدر بزرگ و شورانگیز را نداشته باشد، برای همین دو دستی چسبیده بود به آن گذشته مرده.