شیشه گذشته شکست و حالا، آغازی دوباره است. یاد تو تنها جایی است که میتوانم در آن پناه بگیرم، و زخمهای کهنه من، میراث آنهایی که فکر میکردم دوستم دارند! و شاید دستان تو میتوانند مرهمی برای این زخمها باشند. چه زیبا پیروزیها و شکستهایمان، با هم تلاقی میکنند. قصههایمان چه نرم و سبک، یکی میشوند، چه خوب است، هنوز لذت آرمیدن در آفتاب زمستان... همین طور، لذت بردن از بخشی از وجودم. که هنوز نتوانستهاند آن را بشکنند... و تو. دوست نازنین که هنوز دوست داری گذشتهها را بدانی، دستهایت را به من بده، ما دو تا یکی می شویم و زندگی آغاز میشود. دوباره آوازی از عشق، خشم، نفرت، آتش و دود برایت خواهم سرود. اگر چه دیر شده باشد، ولی هرگز پایان نمیپذیرد.