سرم را پایین میاندازم و چیزی نمیگویم. معصومه خانم میگوید: اینها را نمیگویم که خدای نکرده، احساس گناه کنی و شرمنده شوی. من میدانم و تو هم مقصر نبودهای و فقط طبق خواست خانوادهات رفتار کردی. من تو را سرزنش نمیکنم. میدانم که تو هم تلاشت رو کردی ولی خب... قسمت این بود دیگر. محمد میگفت بعد از شیرین دیگر نمیخواهد به هیچ دختری فکر کند. خیلی نصیحتش میکردیم. میگفتیم تو ازدواج کردهای و زندگی خودت را داری و او هم باید به زندگی خودش برسد اما محمد میگفت:...