وقتی همسر کشیش با مردی جوان و بیپول فرار کرد، افتضاحی بر پا شد که نگو و نپرس. دو دختر کوچکش فقط هفت و نه سال داشتند. کشیش چهار چشمی مراقب بود مبادا دخترانش مانند مادرشان گمراه شوند. ایوت، دختر کوچک کشیش، به خواهرش لوسیل گفت: دلم میخواهد دیوانهوار عاشق بشوم. قلب ایوت در سینه جهید. مردی که گاری را میراند کولی بود، یکی از آن چشم و ابرو مشکیهای بلند قامت و باریک اندام و خوش سیما. همچنانکه سوار گاری بود، گردن چرخاند تا کسانی را که در ماشین نشسته بودند، از زیر لبه کلاهش ببیند. و حالتش بیقید بود، نگاهش جسور و بیاعتنا. سبیل نازکی زیر بینی باریک و صاف خودنمایی میکرد، و دستمال گردن بزرگی، به رنگ زرد و قرمز، بسته بود. یک لحظه نگاهشان درهم گره خورد. دختر جوان از درون داغ شد و گر گرفت. در دل گفت: او از من قویتر است.