باید آتش درونم را با خنکای آب رود خاموش میکردم، که کردم. با اولین مشت آبی که به صورتم پاشیدم، خنک شدم. کمی که گذشت حالم بهتر شد. دیگر شوری اشک را در کنج لبم احساس نمیکردم اما از او، از نگاهش، از لبخندش و از کتابش متنفر شده بودم. از مادر و سیاوش هم لجم گرفته بود و تصمیم گرفتم با آنها قهر کنم، ولی از دست خودم بیش از هر چیز و هر کس عصبانی بودم.