هیچوقت در پاریس، چنان گرمای شبانهای را حس نکرده بودم، و همین موضوع حس غیرواقعی بودنی را که در دل این شهر شبحوار تجربه میکردم، افزایش میداد. شاید خود من شبح بودم؟ دنبال چیزی میگشتم تا خودم را به آن بند کنم... شخصیتهای مودیانو همیشه ناآرام هستند و هیچوقت احساس آرامش نمیکنند. آنها درباره هیچ چیز اطمینان ندارند، نه درباره رگ و ریشه خود، نه سرگذشت خود، نه حافظه خود، نه زندگیای که از سر میگذرانند و نه احساساتشان. فقط سعی میکنند تا آنجا که میتوانند زنده بمانند. آدمهایی هستند متعلق به گذشته، دیگر وجود ندارند، یا اینکه تقریبا دیگر وجود ندارند... اشباحی شناور در زمان حال که فقط به واسطه روزگاری که از سر گذراندهاند زندهاند و همواره در کمین چیزی هستند که بتواند آنها را دوباره به دورهای ناپدید شده وصل کند...