... اما، نه، من شفا مییابم و تو نجات خواهی یافت! آن وقت خواهی دید که معجزه رخ داده است. مردم تمام لباسم را پاره خواهند کرد و با خود خواهند برد. هر شب به خوابم میآید! هر شب که نه، تاکنون یک شب بیشتر به خوابم نیامده، اما حرکاتش چنان پیش چشمم زنده است که خیال میکنم همین دیشب بود که به من پشت کرده و فقط رویش را طرف من برگردانده و گفته بود:«بیا، بیا پیشم شفایت میدهم». نشسته بود. پشت کرده بود به من. انگار داشت چپق میکشید که یکهو برگشته باشد طرف آدم، همانطور که نشسته با پالتویی رو دوشش...