رخشنده خاله در حالی که گره به ابروها داده بود به دلتنگی در چوبی حیاط خانه پدر را باز کرد و تو رفت. در با صدای قژ قژ کشداری پشت سرش بسته شد. خانه خاموش بود و حیاط زیر آفتاب داشت گرم میشد. در انباری را باز کرد. یک غربال علیق برداشت، بیرون رفت. زاغه در انتهای حیاط چسبیده به آخرین اتاق خانه که در اصل پستو بود، قرار داشت. در به محض اینکه صدا کرد و باز شد...