این داستان مدتها پیش در دانمارک روی داد. بر فراز باروهای قصرالسینور دو نگهبان، که در تاریکی شب باد در شنلهاشان موج میانداخت، به هنگام تعویض نگهبانی خود یکدیگر را ملاقات کردند: یکی در پایان پاسداری، دیگری در آغاز آن. چهرههاشان، که در پرتو نور ضعیف ستارگان اندکی روشن بود، چون برف سفید بود. نیمه شب بود. خیلی زود دو نفر دیگر نیز به آنان ملحق شدند و نگهبان خلاص شده با خوشحالی بسیار از آنجا رفت. سه نفر باقی باقیمانده مضطرب و نگران به اطراف خویش مینگریستند. یکی از تازهواردان، مردی جوان به نام هوراشیو، پرسید: خوب، آن چیز امشب هم ظاهر شد؟ نگهبان با صدایی آرام، اما نگاهی بیمناک و نگران، پاسخ داد: من چیزی ندیدهام.