پسر جوان با لحنی دلیرانه گفت: ـ جهیزیه دخترت پاکدامنی اوست! اگر یک شخصی بمیرد، من بیش از آن ثروتمند میشوم که تو فکرش را بکنی! خب بیا و پیوند ما را در حضور این غریبه برقرار کن!
داستانهای شکسپیر
این داستان مدتها پیش در دانمارک روی داد. بر فراز باروهای قصرالسینور دو نگهبان، که در تاریکی شب باد در شنلهاشان موج میانداخت، به هنگام تعویض نگهبانی خود یکدیگر را ملاقات کردند: یکی در پایان پاسداری، دیگری در آغاز آن. چهرههاشان، که در پرتو نور ضعیف ستارگان اندکی روشن بود، چون برف سفید بود. نیمه شب بود. خیلی زود دو ...