باور کردنی نبود! انبوهی از پرندگان سیاهرنگ لای شاخ و برگ درختچهها خوابیده بودند. تنگ هم نشسته بودند و سرهایشان را برده بودند زیر بالها. آنقدر زیاد بودند که خود درختچهها دیده نمیشدند. به پیرمرد اشاره کرد قایق را نگه دارد. زل زد توی چشمهایم. دستم را گرفت. فهمیدم چه میخواهد. با دهان باز شروع کرد به شمردن:(( یک، دو، سه)) و بعد با همه وجودمان شروع کردیم به فریاد کشیدن. از ته گلو و با همه توانمان نعره میزدیم و دست دیگرمان را گذاشته بودیم روی گوشمان. فوج پرندگان سیاه بود که میرفت سوی آسمان. وحشتزده و هول به هم میخوردند و بعضیشان میافتادند توی آب. صدای بالبالزدنهاشان گوشهایم را پر میکرد. چند لحظه بعد همهشان در آسمان بودند. باد شدیدی میوزید. از متن کتاب