مجموعه داستان خارجی

برو ولگردی کن رفیق

باور کردنی نبود! انبوهی از پرندگان سیاه‌رنگ لای شاخ و برگ درختچه‌ها خوابیده بودند. تنگ هم نشسته بودند و سرهایشان را برده بودند زیر بال‌ها. آن‌قدر زیاد بودند که خود درختچه‌ها دیده نمی‌شدند. به پیرمرد اشاره کرد قایق را نگه دارد. زل زد توی چشم‌هایم. دستم را گرفت. فهمیدم چه می‌خواهد. با دهان باز شروع کرد به شمردن:(( یک، دو، سه)) و بعد با همه وجودمان شروع کردیم به فریاد کشیدن. از ته گلو و با همه توانمان نعره می‌زدیم و دست دیگرمان را گذاشته بودیم روی گوشمان. فوج پرندگان سیاه بود که می‌رفت سوی آسمان. وحشت‌زده و هول به هم می‌خوردند و بعضی‌شان می‌افتادند توی آب. صدای بال‌بال‌زدن‌هاشان گوش‌هایم را پر می‌کرد. چند لحظه بعد همه‌شان در آسمان بودند. باد شدیدی می‌وزید. از متن کتاب

چشمه
9789643627010
۱۳۹۰
۱۱۲ صفحه
۳۲۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مهدی ربی
آن گوشه دنج سمت چپ
آن گوشه دنج سمت چپ با این که تنها دویدن را دوست دارم، با این که مسیرهایی را انتخاب می‌کنم که با آدم‌ها روبه‌رو نشوم، با این که ساعاتی را برای دویدن انتخاب می‌کنم که خلوت‌ترین ساعت شبانه‌روز هستند، همیشه یک‌جور نیاز به دیده شدن در وجودم هست. حتی وقتی تا کیلومترها ماشینی دیده نمی‌شود و اتوبان خالی خالی است، همیشه فکر می‌کنم کسی هست ...
مشاهده تمام رمان های مهدی ربی
مجموعه‌ها