مسعود خیره حبیب را نگاه کرد، بلند شد و در سکوتی عمیق از اتاق بیرون رفت. الهه متعجب حبیب را نگاه کرد، حبیب سرش را تکان داد، الهه لبخند زد، باورش نمیشد که مریم بهترین دوستش عاشق مسعود شده، همه چیز زیبا و مهربان بود، آسمان و زمین، مردم محبوبش، و خدا این مهربانترین و زیباترین همه.