بعضی از شبها انگار از 1 سال هم طولانیتر و سنگینتر میگذرند، شب گذشته هم برایم طولانیتر و سنگینتر از 1 سال گذشت، تمام تنم درد میکرد، به سختی غلت زدم و به اشعههای کم رمق نور خورشید که از پنجره به درون تابیده بود، چشم دوختم...
بالاتر از سیاهی
مسعود خیره حبیب را نگاه کرد، بلند شد و در سکوتی عمیق از اتاق بیرون رفت. الهه متعجب حبیب را نگاه کرد، حبیب سرش را تکان داد، الهه لبخند زد، باورش نمیشد که مریم بهترین دوستش عاشق مسعود شده، همه چیز زیبا و مهربان بود، آسمان و زمین، مردم محبوبش، و خدا این مهربانترین و زیباترین همه.