دائما زیر لب زمزمه میکرد که لعنت بر خودم باد در هالهای از گذشته صورت پدرش را به یاد میآورد که در میانسالی چین و چروکهای پیری روی آن نقش بسته بود و با غم و اندوه فراوان که از صدایش نیز نمایان بود گفت: دختر جان آبروی ما را بردی، نمک خوردی و نمکدان شکستی ما که به سهم خود گذشتیم ولی خدا نمیگذرد...