هیچ چیز این رابطه برایش اهمیت نداشت، فقط حس آزادی و رهایی که داشت، برایش کافی بود. تجربه عجیبی برایش بود، چون خوب میدانست که وارد حریم ممنوعه شده... پدرش کجا بود تا ببیند دختری که حق پوشیدن شلوار جین را نداشت، حالا به کجا رسیده! مازیار تبدیل شد به معبودش... همه چیزش... هر روز و هر لحظهاش را با او میگذارند، آنقدر پول خرج یکدیگر میکردند که حد و اندازه نداشت. مثل این که حضور بهرام روز به روز بیشتر رنگ میباخت.