مارییتا مادر دختر هشت سالهام بود که هیچوقت به دنیا نیامد. دختر هشت سالهام که روبرویم نشست و داد میزد چرا مرا به دنیا نمیآوری؟ آه ماری! نمیتوانستم. نمیتوانستیم. رویاهایم شبیه دختر هشت سالهمان رفت. من به خواب میروم. و دخترک را خواب میبینم دست در دست مارییتا که میخواست از من دورش کند. آه مارییتا! شکنجهگر محبوب. چرا مرا به دنیا نمیآوری؟