این کتاب به 4 افسانه عاشقانه ایرانی میپردازد. زال و رودابه، رستم و تهمینه، سودابه به سیاوش و بیژن و منیژه. قسمتی از یکی از این داستانها را در زیر میخوانیم. چون شب فرا رسید دل دو عاشق به تپش افتاد. هر چه لحظه دیدار نزدیکتر میگشت شور شیداییشان بیشتر میشد. رودابه خود را آراسته دستور داد تا کاخ را نیز با دیبای چینی و طبقهایی که در آن عقیق و زبرجد و زر و پیروزه بود آراستند. در آب آشامیدنی گلاب ریختند و در هر گوشهای گل نهادند. نرگس، بنفشه، ارغوان و سنبل. رودابه بر بام رفته انتظار یار میکشید که ناگهان پهلوانی درشتاندام و بلندقد را پایین کاخ دید. دلش از دیدارش شاد گشت. آرزوی در بر کشیدنش داشت... رودابه گیسوان بلند تافته شده از گرد سر رها کرده از بام سوی زمین فرو میگذرد. گیسوان تابدار وی از بام به زمین میرسد. پس به زال میگوید کمند گیسوان گرفته بر بالای بام بیا. آواز میدهد به بانگ بلند که این گیسوان را برای چنین روزی نگه داشته است. زال بوسه بر گیسوان ماه میزند.