دلش میخواست همان دم برخیزد و به عمارت، نزد او بازگردد خوب میدانست که طاقت دوری او را تا همین حد هم نداشته و خوب دوام آورده، اما از این به بعدش دیگر محال بود. دلش برای آن چشمهای روشن و آن وجود مهربان پر میکشید. حقش نبود که با او آن گونه رفتار کند. خواست از جا برخیزد که ناگهان صدایی آشنا او را بر جا میخکوب کرد...