تقریبا تمام فامیل خبردار شده بودند. آقا جانم و عزیز جون به شدت نگران وضعیت روحی و روانیام بودند. الهه و رابعه و ریحانه از ترسشان هر روز به من سر میزدند و نگرانم بودند. بالاخره به هر نحوی که بود با تهدید و فشار محمدباقر راضی به طلاق شد. روزی که برای گرفتن طلاق به محضر رفتم، انگار برایم روز آزادی از غل و زنجیری بود که محمدباقر به پایم بسته بود.