وقتی پدر و مادر من از هم جدا شدند نمیدانستند با من چه کار کنند. مادرم میخواست من با او زندگی کنم. پدرم هم میخواست من پیش او بروم و با او زندگی کنم. اما خودم دلم نمیخواست به خانه جدید هیچ کدام از آنها بروم. من میخواستم سه نفری با بابا و مامانم نه چهارنفری با بابا و مامانم و رادیش، همین خرگوش خالخالیام را میگوریم که همیشه با من است، توی خانه قدیمیمان، همان خانهای که توی حیاطش درخت شاهتوت داشتیم، بمانیم.