سالها پیش تاجر ثروتمندی با همشر و تنها دخترش زندگی میکرد. اسم دختر واسیلیسا بود. واسیلیسا هنوز بچه بود که مادرش سخت بیمار شد. یک روز مادرش او را صدا کرد و گفت: گوش کن دخترم، من دارم میمیرم، فرصت زیادی ندارم، این عروسک کوچک را بگیر و همیشه با خود داشته باش. آن را در جیبت بگذار و هیچوقت به کسی نشان نده، هر وقت غمگین شدی یا مشکلی برایت پیش آمد کمی آب و غذا به آن بده و مشکلت را در گوشش بگو. او راهنماییات میکند. بعد واسیلیسا را بوسید، دعایش کرد و طولی نکشید که مرد.