صورتم را به سمتی که اشاره کرده بود گردوندم و چشم تو چشم ارشیا شدم که خشم و غضب ازش زبانه میکشید. برای فرار از زیر نگاه ارشیا به سمت بهرام رفتم و با هزار اکراه دستش رو گرفتم و به سمت سالن رفتیم. اونم از فرصت استفاده کرد و جلوی دید ارشیا بوسهای عاشقانه بر دستم نهاد و خیلی آروم گفت: ـ حداقل از این چشمغرههای ارشیا، امشب یه چیزی نصیب ما شد. دندانهام رو با حرص روی هم ساییدم اما دریغ از یک کلمه که از دهانم خارج بشه.