صبح زود بود که مردم، بین ساعت 4:00 و 5:00، اول دستها و پاهایم سرد شدند، انگار که جوراب و دستکش خیس پوشیده باشی، بعد سرما بالاتر و بالاتر رفت و به قلبم رسید، قلبم ایستاد و من انگار در قعر چاه عمیقی فرو رفتم. البته راستش را بخواهید هیچوقت ته یک چاه دراز نکشیدهام، ولی خوب قبلا هیچوقت هم نمرده بودم!