هفت ساله بودم که همراه پدر و مادر و برادر چهارده سالهام، فرشید، از آبادان در ایران به شهر «ویتی یر» کالیفرنیا رفتم. برادر بزرگترم، فرید، را یک سال قبل به فیلادلفیا فرستاده بودند تا در آنجا به دبیرستان برود. او هم مثل اغلب جوانهای ایرانی همیشه آرزو داشت در کالجی در خارج از کشور حضور پیدا کند و به رغم اشکهای مادرم ما را ترک کرد تا با عمو و زن آمریکاییاش زندگی کند. من هم مثل مادر از رفتن او غمگین شدم، ولی وقتی اولین سوغاتی را برای من فرستاد، غم و قصهام را پاک، فراموش کردم، زیرا فکر و ذکرم این بود که بودن برادر در قارهای دیگر یعنی برخورداری از یک عروسک باربی کامل با کیف حمل، چهار دست لباس، یک بارانی و یک چتر کوچک.