رمان ایرانی

تعبیر تدریجی 1 رویا

غروب بود و ستاره‌ها کم‌کم برای بیرون آمدن بهانه می‌گرفتند. پیرمرد پشت پنجره ایستاد و به کوه‌های سر به فلک کشیده و پوشیده از درخت چشم دوخت. صدای خنده پسربچه اتاق را پر کرده بود. پیرزن غرق حظ خنده‌ها بیشتر او را می‌خنداند تا بیشتر کیف کند. پیرمرد نگاه به آن دو انداخت. تبسمی گونه‌هایش را چال انداخت و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت، به طرف جنگل بلوط. هوا رو به تاریکی بود و تا چند لحظه دیگر سوسوی رازگونه جنگل آغاز شد...

آهنگ قلم
9786002250599
۱۳۹۱
۳۱۶ صفحه
۲۶۰ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های رهی
آن‌که شبیه من نبود
آن‌که شبیه من نبود پایم را روی گاز گذاشته بودم و برنمی‌داشتم. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم و دست و پایم یخ کرده بود. حتی جرات نداشتم از آیینه به عقب نگاه کنم. به اتوبان که رسیدم خیالم راحت شد. از آیینه به عقب نگاه کردم، هیچ اثری از نادر نبود. وارد اتوبان شدم و پایم را تا جایی که می‌شد روی گاز فشار ...
مشاهده تمام رمان های رهی
مجموعه‌ها