غروب بود و ستارهها کمکم برای بیرون آمدن بهانه میگرفتند. پیرمرد پشت پنجره ایستاد و به کوههای سر به فلک کشیده و پوشیده از درخت چشم دوخت. صدای خنده پسربچه اتاق را پر کرده بود. پیرزن غرق حظ خندهها بیشتر او را میخنداند تا بیشتر کیف کند. پیرمرد نگاه به آن دو انداخت. تبسمی گونههایش را چال انداخت و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت، به طرف جنگل بلوط. هوا رو به تاریکی بود و تا چند لحظه دیگر سوسوی رازگونه جنگل آغاز شد...