با خوشحالی روی سبزهها غلت میزد و با صدای بلند میگفت:«ای باد شمال و جنوب از شما معذرت میخواهم. متشکرم که باعث شدید جنگل به خواب رود و حالا زیباتر و پربارتر شود. من بالاخره حقیقت را فهمیدم.»
قصههای قبل از خواب برای بچهها (تابستان) مجموعه داستان
هر سه پرنده پی به اشتباهشان بردند و گفتند:«واقعا که باد چیز خوبیست! ما بدون هوا نمیتوانیم زندگی کنیم و بدون باد هم دچار زحمت و مشکل میشویم، اگرچه وقتی باد عصبانی باشد آدمها و حیوانات و پرندگان را میترساند. اما خوبیهایی هم دارد که وجودش لازم است.»
قصههای قبل از خواب برای بچهها (زمستان) مجموعه داستان
وقتی جوجهتیغی به هوش آمد خود را در یک زندان دید. خیلی ناراحت شد و با خود فکر کرد: اگر خوب درس خوانده بودم و به مدرسه رفته بودم و تنبلی نمیکردم الان اینجا نبودم! غرور بیجا مرا به اینجا کشاند و حالا هم دیگر پشیمانی سودی ندارد.
قصههای قبل از خواب برای بچهها (بهار) مجموعه داستان
پدربزرگ از همه خواهش کرد تا ساکت باشند بعد گفت:«سانی کوچولو با وجودیکه از همه شما کوچکتر است، اما زیباترین گل را دارد که گل راستگوییست! تخم گلهایی که به شما دادم، هیچکدام قابل کاشتن نبودند و من به این وسیله میخواستم ببینم کدامیک از شما راستگویی را پیشه میکنید، فقط سانی تخم گل را عوض نکرد و راستگو است.»