کار منوچ روز به روز بالا میگرفت. از همه جا باج میگرفت و همه چیز هم به دردش میخورد، از مداد و خطکش چوبی گرفته تا کفش و بلوز و دوچرخه و خرت و پرتهای دیگر و هرکه هرچه داشت مال او بود. هرکسی هم که ذرهای مقاومت می کرد، سر و کارش با ترکه اناری آقای مدیر بود. حتی اگر کسی چیزی داشت و توی هفت تا پستو هم قایم میکرد، خبرش مثل باد به گوش منوچ میرسید و...