لحظاتی بعد گوشی را سر جایش گذاشت و همان طور که لبخند روی لبش جا خوش کرده بود به او و عشق آتشینش فکر کرد. همیشه به وجود او افتخار میکرد و با حضور او مزه عشق واقعی را چشیده بود. خواست به طرف کتابش برود که دوباره تلفن زنگ خورد، لبخندی زد و زیر لب گفت: امروز هوس کرده سر به سرم بذاره!