سه چهار روز توی تب و هذیون گذشت .هروقت چشم باز میکردم یا بیبی کنارم بود یا یوسف بعدکه خوب شدم سعی کردم با این قضیه کنار بیام .آره باید امیرعلی را گوشه ذهنم دفن میکردم درست مثل نرگس .برای همین سعی کردم خودم رو توی کار و خیاطی غرق کنم .شکوه هیچی نمی پرسید حتما اونم یه چیزایی فهمیده بود .آره مطمئنا بیبی بهش گفته بود ....