یادش بخیر، زنگ کلاس را که میزدند، صف میکشیدیم، ناظم با همان چوب، یا خطکش رعبانگیز و اخم ساختگیاش، ما را به سمت کلاس هدایت میکرد ما میدانستیم، هیچ اخم و خشمی در مدرسه ماندگار نیست. میز و نیمکت را دوست داشتیم، کتاب فارسی را بیشتر و داستانهایش را که صمیمی و مانوس و شادتر بود. بوی کلاس و تخته سیاه و میز و نیمک و کتاب، حس گنگ و ناشناختهای از نگرانی و دلشوره داشت با رگههایی از خواستن و ماندن، نمره بیست تاج افتخاری میشد بر تارکمان که گردنمان را برافراشتهتر میکرد و قدمان را بلندتر.