جو مالونی پسر متفاوتی است. مادرش از او میخواهد یک مرد باشد، اما او نمیتواند، اولیای مدرسه از او میخواهند فرار از مدرسه را ترک کند و او نمیتواند. دوست او، استنی مول، میخواهد به او کشتن را بیاموزد و او نمیتواند چنین چیزی را یاد بگیرد. ذهن و فکر جو همیشه جای دیگری است: به مخلوقات عجیبی که در اطراف خود میبیند، به صدای آوازها و پچپچهایی که میشنود. همه جو مالونی را مسخره میکنند و به او میخندند. سپس ببری از راه میرسد و او را به درون شب هدایت میکند، از این به بعد دنیای جو مالونی رنگ دیگری به خود میگیرد.