شهریار، جوان بیهویتی است که در کودکی، بر اثر سانحهای حافظه خود را از دست میدهد و برای فرار از خیابانخوابی و آوارگی، به خانوادهای متمول پناهنده شده، به مرور فرزندخوانده آن خانواده میشود. گذشته، همچون رویایی محو در پیش چشمهایش ظاهر میشود، اما به روشنی خود را نشان نمیدهد. چندین سال بعد، فکر پیدا کردن هویت واقعی، حتی افکار شهریار را در عشقی که با دختر استاد برتر دانشگاه محل تحصیلش پیریزی شده، تحت تاثیر قرار میدهد و او را مردد میکند. سرانجام در تلاش وی برای یافتن گذشتهاش، با دیدن حادثهای مشابه همان رویداد که در کودکیاش به وقوع پیوسته، حافظهاش را باز مییابد. شهریار در یک آن به اکرم، کودکی مفلوک و بیستاره تبدیل میشود. محل زندگی آنها در یکی از محلات تو سری خورده پایین شهر و خانهای بود که به آن کندو میگفتند. اتاقکهای تو در تو شبیه به آلونک. شهریار تصمیم میگیرد به آنجا برگردد و خانوادهاش را پیدا کند اما کندو با آن چه او در ذهن تصور میکند، زمین تا آسمان فرق کرده و...