مارگارت دان به دلیل افسردگی ناشی از غم از دست دادن مادرش، نیاز فراوانی به تغییر داشت. بنابر این هنگامی که شغلی به عنوان پرستار خصوصی در منطقهای زیبا در اسکاتلند پیدا کرد، بلافاصله به آنجا رفت. در آنجا با ریچارد آشنا شد. گرچه از نظر ریچارد او دختری کاملا معمولی با ظاهری ساده بود اما مارگارت به او دل باخت. ولی سرانجام این عشق به کجا میانجامید؟ در حالی که او در مقایسه با جولی زیبا و دوستداشتنی دختری ساده و بیآلایش بود و از طرفی غرور و پایبندیاش به اصول اخلاقی مانع از بیان عشقش به ریچارد میشد...