نگاه میکنم به پل. میدوم طرفش که برسم آنور، که برسم به فردوسی و فرهاد و قصه حنایی و آلو و روزهایش و روزهای خودم و شاید هم روزهایی تازهتر. میدوم که با هم حرف بزنیم، بلکه حکایت جملهای که امروز توی گودر میخواندم تمام شود... که نوشته بود: ما دهه شصتیها نسلی هستیم که مهمترین حرفهای زندگیمان را نگفتیم، تایپ کردیم! میروم که حرف زده باشم... که حرف بزنم... میدوم. باد میپیچد لای موهام... شالم را سفت... صدای حرکت ماشینها... میدوم...