صدای شیون و فغان مادر آنچنان رعشهای به جانم انداخته بود که از شدت ترس و وحشت به گوشه صندوقخانه پناه برده بودم و مثل بید میلرزیدم. از شدت گریه زیاد چشمانم قرمز شده بود. با هر جیغ و فریادی که مادر از ته گلویش بیرون میداد انگار با زجر و شکنجه بندبند وجودم را به صلابه میکشیدند. لحظهای نبود که آرزوی مرگ نکنم. مادر طبق معمول زیپ دهانش را کشیده بود و لیچار بار پدرم میکرد. پدرم با مظلومیت در حالی که از ترس آبرویش جیک نمیزد همانطور که سعی در آرام کردن ماردم داشت با صدای لرزانی رو به مادر کرد و گفت: مهتاج خانوم تو رو خدا آرومتر، حالا که اتفاقی نیفتاده مگه این دختر زبون بسته چیار به کار شما داره که آنقدر پاپیاش شدی، والله خدارو خوش نمییاد، آخه این بچه هم واسه خودش کلی امید و آرزو داره همه همکلاسیها و دوستانش رفتند دبیرستان ثبتنام کردند، حالا مگه چه عیبی داره که این دختره هم درس بخونه و در آینده واسه خودش کسی بشه.