صف ماشینهای خانواده دیوانبیگی وارد سرازیری پارکینگ فرودگاه شد و همگی به دنبال هم در یک ردیف خالی پارک کردند. دیوانبیگی بعد از مدتها، پشت ماشین خودش نشسته بود و شهدخت در کنارش و آذر پشت. درهای ماشینها یکی یکی باز شد و همه به جز فرناز و بچهها که نیامده بودند، از ماشینها بیرون آمدند. اسکندر برای پیدا کردن چرخ چمدان دور شد. فرهاد در عقب ماشینش را باز کرد و چمدانهای آذر را بیرون کشید. پری که توی ماشین گلی بود آمد سراغ آذر و شهدخت و دیوانبیگی که جلوتر ایستاده بودند منتظر بقیه.