در این داستان زنی به نام "جمیله "شوهرش را در اثر طوفان دریا از دست میدهد و در پی آن، زندگی پر مشقتی را همراه با سه فرزند خود سپری میکند و ماجراهای گوناگونی را از سر میگذراند که داستان براساس آن شکل گرفته است .
تب خزان
کامیاب که تحت تاثیر آن همه غرور و زیبایی قرار گرفته بود، دیدگان حیرتزده خود را به اطراف دوخت اما هیچ اثری از او ندید، گویا همه آن اتقاقات در خواب و رویا رخ داده بود و باران آن شبح دختر و اسب سپیدش و آن نگاههای شوریده را با خود شسته بود و در بطن خاک مدفون ساخته بود...