مرد آرامتر گفت:«این قدر داد نکشید.» سیگارش را در بشقابی که روی چهارپایه تخت بود چلاند. چند بشقاب کوچک و یک زیرسیگاری پر از خاکستر و تهسیگار آنجا بود، چند ته سیگار هم روی زمین، نزدیک تخت، لب پنجره بود. همان وقت به آلمانی رسمی، لرزان، گفت:«به چه حقی با من اینگونه حرف میزنید؟»