شب تا صبح برف و باران توام باریده بود و حسابی سطح خیابانها خیس و نمناک شده بود. اگر چه از صبح آفتاب بیجان در میان بستر صاف آسمان میدرخشید. اما سرما گزنده بود از زیر پالتو پشمیاش نفوذ میکرد و مدام از سرما میلرزید. صبحها که لب حوض میرفت و صورتش را میشست. دلش میخواست زود به اتاق بدود و زیر لحاف کنار بخاری علاالدین بخزد و با ولع از گرمای خانه لذت ببرد. مثل زنهای خانهدار دیگر، صبح شوهرش را روانه کار کند و خودش در خانه باشد اما خوب که بیدار میشد و یوسف را مست خواب میدید تازه یادش میافتاد این آرزو برای او چندان هم خوشایند نیست.