میگفتم شب بود. چراغ گرد سوز با سوسویی سرکش روی کرسی میسوخت. پنجره مثل پردهای سیاه به دیوار چسبیده بود و دیگر هیچ چیز در پشت آن دیده نمیشد. مادرم کنار من دراز کشید. سرش را به کف دست گرفت و با دست دیگرش موهایم را که خیس از عرق متکای بلند پنبهای پریشان شده بود نوازش کرد و دوباره با صدای گرمش برایم قصه گفت...