مجموعه داستان داخلی

آمدن ماندن رفتن

پس چرا فکر کردم که برف می‌آید؟! فکر می‌کردم رو به پنجره‌ای که 1 دیوار بلند روبرویش هست، خوابیده‌ام و دانه‌های برف را تماشا می‌کنم که روی پیچک‌های خشک دیوار می‌نشیند. ولی من که این‌جا هستم. توی باغ بابابزرگ. اون هم چله تابستون تنها هم نیستم. همه هستن. همه... همه اونا که رفته بودند. نبودن، بودن ولی دیگه این جوری نبودن.

9789641940999
۱۳۹۲
۱۰۴ صفحه
۳۷۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های سپیده محمدیان
روایت حوا و خوشه گندم
روایت حوا و خوشه گندم شاید اواخر پاییز بود، یا زمانی نزدیک به آن که هوای بندر آنطور خنک شده بود. مرتضی سر جایش میان دنیای درخشان و آرام خواب و هوشیاری، غلتی زد و دست‌های کوچکش را روی سرش کشید. و در خواب آلودگی عصرگاهی‌اش، به یاد آورد که حوالی ظهر با پدرش محمدسالاری به سلمانی رفته بود. و پدر در راه برگشت از ...
متولد 16 آگوست
متولد 16 آگوست دلدار گفته بود: من از خداحافظی‌های طولانی بیزارم. یه خداحافظی طولانی، مثل پریدن از یک ارتفاع بلنده. هر چه‌قدر دل ‌دل کنی، هر چه‌قدر این پا و اون پا کنی فقط سخت‌ترش می‌کنی. باید چشماتو ببندی و یکدفعه بپری... قبل از این‌که ترس نگه‌ات داره... برای همین من از خداحافظی‌های طولانی بیزارم.
مشاهده تمام رمان های سپیده محمدیان
مجموعه‌ها