رمان ایرانی

روایت حوا و خوشه گندم

شاید اواخر پاییز بود، یا زمانی نزدیک به آن که هوای بندر آنطور خنک شده بود. مرتضی سر جایش میان دنیای درخشان و آرام خواب و هوشیاری، غلتی زد و دست‌های کوچکش را روی سرش کشید. و در خواب آلودگی عصرگاهی‌اش، به یاد آورد که حوالی ظهر با پدرش محمدسالاری به سلمانی رفته بود. و پدر در راه برگشت از سلمانی، برای عروسی سلیم، پیراهن آبی روشنی برای او خریده بود و این‌که مرتضی چقدر از فکر رفتن به عروسی سلیم، رقص و آواز و چراغانی، کیف کرده بود. وقتی خسته و خواب‌آلود از سلمانی برگشته و کنار لیل دایه‌اش به خواب می‌رفت، شنیده بود که همه اهل بندر به این عروسی دعوت شده‌اند و بعد در ذهنش تک‌تک بچه‌هایی که می‌شناخت به یاد آورد.

9789641940746
۱۳۹۲
۳۲۰ صفحه
۳۳۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های سپیده محمدیان
آمدن ماندن رفتن
آمدن ماندن رفتن پس چرا فکر کردم که برف می‌آید؟! فکر می‌کردم رو به پنجره‌ای که 1 دیوار بلند روبرویش هست، خوابیده‌ام و دانه‌های برف را تماشا می‌کنم که روی پیچک‌های خشک دیوار می‌نشیند. ولی من که این‌جا هستم. توی باغ بابابزرگ. اون هم چله تابستون تنها هم نیستم. همه هستن. همه... همه اونا که رفته بودند. نبودن، بودن ولی دیگه این جوری ...
متولد 16 آگوست
متولد 16 آگوست دلدار گفته بود: من از خداحافظی‌های طولانی بیزارم. یه خداحافظی طولانی، مثل پریدن از یک ارتفاع بلنده. هر چه‌قدر دل ‌دل کنی، هر چه‌قدر این پا و اون پا کنی فقط سخت‌ترش می‌کنی. باید چشماتو ببندی و یکدفعه بپری... قبل از این‌که ترس نگه‌ات داره... برای همین من از خداحافظی‌های طولانی بیزارم.
مشاهده تمام رمان های سپیده محمدیان
مجموعه‌ها