شاید اواخر پاییز بود، یا زمانی نزدیک به آن که هوای بندر آنطور خنک شده بود. مرتضی سر جایش میان دنیای درخشان و آرام خواب و هوشیاری، غلتی زد و دستهای کوچکش را روی سرش کشید. و در خواب آلودگی عصرگاهیاش، به یاد آورد که حوالی ظهر با پدرش محمدسالاری به سلمانی رفته بود. و پدر در راه برگشت از سلمانی، برای عروسی سلیم، پیراهن آبی روشنی برای او خریده بود و اینکه مرتضی چقدر از فکر رفتن به عروسی سلیم، رقص و آواز و چراغانی، کیف کرده بود. وقتی خسته و خوابآلود از سلمانی برگشته و کنار لیل دایهاش به خواب میرفت، شنیده بود که همه اهل بندر به این عروسی دعوت شدهاند و بعد در ذهنش تکتک بچههایی که میشناخت به یاد آورد.